من عبد الحمید هستم

من عبد الحمید هستم

یاران

معاصر عراقی در کتاب دارالسلام فرموده است که در روز پنجشنبه چهاردهم ربیع الثانی از سال هزار و سیصد هجری شخصی از افاضل احباب که موصوف و مقرون به صلاح بود برایم نقل نمود که زنی کامله و صالحه از اهل آمل مازندران بود که در صفت تقوا و صلاح در میان اهل روستای « لنواء » معروف بود و اهل آن ولایت به جهت حسن ظنی که به وی داشتند در امور مهم خود به او مراجعه کرده و از او برای حوائج خود و شفای بیمارانشان طلب دعا می نمودند و از دعای او منتفع می شدند.

این زن دیداری با سید و مولای عالم؛ حضرت صاحب الامر و الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) داشته است که شرح آن دیدار به نقل از خودش اینچنین است:

عصر پنجشنبه ای جهت زیارت اهل قبور به مصلی که مکانی است معروف به دوامل رفته بر بالای قبر برادرم نشستم و بسیار گریستم. تا اینکه ضعف بر من مستولی گردید و عالم در نظرم تاریک شد. پس برخواستم و متوجه زیارت امامزاده جلیل القدر امامزاده ابراهیم شدم.

در راه بازگشت در اثنای راه در پهلوی رودخانه از طرف آسمان و اطراف هوا نورهایی با رنگ های متعدد مشاهده کردم که در مکانی صعود و نزول می نماید.

قدری که جلوتر رفتم آن نور از نظرم محو گردید ولی مردی را دیدم که در آنجا نماز می خواند. وقتی نزدیک او شدم در سجده بود.

با خود گفتم حتما این مرد یکی از بزرگان دین است لذا لازم است پیش از آن که بر گردم او را بشناسم. به همین جهت محضرش رفتم و ایستادم تا آن که نمازش تمام شد.

بعد از عرض سلام و شنیدن پاسخ، عرض کردم آقا شما چه کسی هستید؟ اعتنائی نفرمود. در سۆال خود اصرار نمودم. فقط فرمود چه ارتباط و دخلی به تو دارد؟ من غریبم.

او را قسم دادم، بعد از آن که قسم دادن هایم شدت گرفت و به ائمه اطهار (علیهم السلام) رسید، فرمود: من عبد الحمید هستم. عرض کردم آقا برای چه کاری به اینجا تشریف آورده اید؟ فرمود جهت زیارت خضر.

عرض کردم خضر کجا است؟ فرمود قبرش آنجا است و اشاره به سمت بقعه ای کرد که نزدیک آنجا بود و معروف است به قدمگاه خضر نبی (علی نبینا و آله و علیه السلام) و در شب های چهارشنبه در آنجا بسیار شمع روشن می کنند.

چون می دانستم که آن حضرت بر گونه مبارک خالی دارد و دندان پیش او گشاده است، جهت امتحان و تصدیق آنچه در ذهنم بود به صورت انورش نظر کرده و دیدم دست راست را حائل صورت کرده است. عرض کردم نشانه ای از شما می خواهم. دست مبارک را از روی صورت برداشت و تبسمی فرمود. هر دو علامت را مشاهده کردم؛ هم خال و دندان دقیقا همانطور بود که شنیده بودم ...

 

عرض کردم: می گویند که خضر هنوز زنده است! فرمود: این خضر، خضر نبی (علیه السلام) نیست، بلکه این خضر پسر عموی ما و امامزاده است. در فکر خود گفتم این مرد بزرگ و خوبی است. او را راضی کرده و به خانه می برم تا از برکات وجود این مهمان بزرگوار بهره مند شوم.

در این هنگام در حالی که مشغول به ذکر یا دعایی بود، از جای خود برخواست که تشریف ببرد. گویا بر من الهام شد که این بزرگوار، حضرت حجت (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است و چون می دانستم که آن حضرت بر گونه مبارک خالی دارد و دندان پیش او گشاده است، جهت امتحان و تصدیق آنچه در ذهنم بود به صورت انورش نظر کرده و دیدم دست راست را حائل صورت کرده است.

امام زمان

عرض کردم نشانه ای از شما می خواهم. دست مبارک را از روی صورت برداشت و تبسمی فرمود. هر دو علامت را مشاهده کردم؛ هم خال و دندان دقیقا همانطور بود که شنیده بودم ...

پس یقین کردم که ایشان حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه) است. به شدت مضطرب شده و گمان کردم که آن حضرت ظهور فرموده است. لذا عرض کردم. فدایتان شوم، آیا کسی از ظهور شما مطلع شده است؟

فرمود هنوز وقتش نرسیده و سپس رهسپار گردید. از شدت اضطراب گویا دست و پا و سایر اعضایی بدنم میخ کوب زمین شده بود. نمی دانستم باید چه چیزی بگویم و چه حاجتی بخواهم ! فقط عرض کردم فدایتان شوم، فقط اجازه دهید پایتان را ببوسم ...

سپس به راه افتادند. هر چقدر فکر کردم به دلیل شدت اضطراب و تنگی وقت هیچ یک از حوائجی که داشتم را به خاطر نیاوردم فقط عرض کردم : آقا آرزو دارم که خداوند پنج فرزند نصیبم فرماید تا اسماء مبارک پنج تن آل عبا را روی آن ها بگذارم. همانطور که در بین راه بود دست های مبارک خود را بلند کرد و فرمود ان شاء الله.

در این هنگام در حالی که مشغول به ذکر یا دعایی بود، از جای خود برخواست که تشریف ببرد. گویا بر من الهام شد که این بزرگوار، حضرت حجت (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است و چون می دانستم که آن حضرت بر گونه مبارک خالی دارد و دندان پیش او گشاده است، جهت امتحان و تصدیق آنچه در ذهنم بود به صورت انورش نظر کرده و دیدم دست راست را حائل صورت کرده است

 

دیگر هر چه گفتم و التماس کردم اعتنائی نفرمودند تا آن که داخل بقعه امامزاده شدند ولی مهابت ایشان و اضطراب من مانع شد که داخل آن بقعه شوم، گویا راه مرا بسته بودند. سپس ترس در وجودم مستولی شد به طوری که به شدت می لرزیدم.

به هر زحمتی بود خودم را نزدیک بقعه امامزاده رساندم و مقابل دربِ آن (که یک درب هم بیشتر نداشت) ایستادم تا شاید سرورم بیرون بیایند. مدتی طولی کشید و بیرون نیامدند. از قضا زنی را دیدم که می خواست به آن قبرستان برود، او را صدا زدم و از او درخواست کردم که با من داخل بقعه شود.

با هم وارد شدیم ولی کسی را ندیدیم و هرچه داخل و خارج بقعه جستجو نمودیم از کسی اثری نبود. با آن که آن بقعه ورودی و خروجی دیگری غیر از آن درب نداشت! از مشاهده این امور حالم دگرگون شد و نزدیک بود غش کنم، به همین جهت مرا به خانه رساندند.

در همان ماه به برکت دعای آن حضرت محمد را حامله شدم، بعد علی را و پس از آن فاطمه را و بعد حسن را. ولی حسن پس از تولد وفات کرد. بسیار غمگین شدم و استغاثه کردم تا آن که حمل بعدی ام دوقلو شد. دو پسر که یکی را حسن نام نهادم و دیگری را حسین. بعد از حسین نیز پسر دیگری نصیبم شد که نام او را عباس گذاردم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





لینک ثابت

تمامی حقوق مادی و معنوی " مباحث آخرالزمان " برای " شهاب الدین میهن پرست " محفوظ می باشد!
طـرّاح قـالـب: شــیــعــه تـم